هر وقت
دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل
بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی
خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. |
زبيده خاتون و بهلول